جدول جو
جدول جو

معنی راست گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

راست گشتن
(تَ نَ / نِ بَ تَ)
مقابل کج شدن و خم شدن. استقامت یافتن. استواء پیدا کردن. مستقیم و راست شدن:
بدو گفت زن دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدو گشت راست.
فردوسی.
چو دیدش بخدمت دو تا گشت و راست
دگر روی برخاک مالید و خاست.
سعدی (بوستان).
، مطابق شدن. یکی شدن. مطابقت داشتن. هم آهنگی یافتن:
قول و فعل تو تا نگردد راست
هر چه خواهی نمودجمله هباست.
اوحدی.
، تحقق یافتن. بواقعیت رسیدن. مقابل دروغ درآمدن: و زخمه [زن ایوب علیه السلام] را از جهت سوگند [ایوب] خدای تعالی بفرمود، تا او را بچوبهای خرد درهم بسته بزدند هر صد تا درنیابد و سوگند ایوب راست گردد. (مجمل التواریخ و القصص).
- راست گشتن قول، راست درآمدن گفتار. تحقق یافتن سخن. مطابق درآمدن گفته:
چون دشمنان کناره گرفتنی ز دوستان
تا قول دوستان من اندر تو گشت راست.
فرخی.
، یکی شدن. هم سطح شدن. هم میزان شدن. بهبود یافتن: دست خویش بربر من فرود آورد و همه آن بازکرده [یعنی شکافته شده] راست گشت. (تاریخ سیستان).
- راست گشتن با، همطراز شدن. برابر شدن. یکی شدن. مساوی شدن. هم میزان شدن:
دو منزل چو آمد یکی باد خاست
و زان برفها گشت با کوه راست.
فردوسی.
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست.
فردوسی.
چو با میمنه میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست.
فردوسی.
، مساعد شدن. بسامان رسیدن. موافق شدن:
یوسف از راستی رسید بتخت
راستی کن که راست گردد بخت.
اوحدی.
، مسلم کسی شدن.از آن کسی شدن. بتصرف کسی درآمدن. بر کسی قرار گرفتن. بر کسی مقرر شدن:
جهان آفرین بر زبانم گواست
که گشت این هنرها بلهراسب راست.
فردوسی.
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همی کام دل هر چه خواست.
فردوسی.
چو راست گشت جهان برامیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
ۀو همان روز که ضحاک را بگرفت و ملک بروی راست گشت جشن سده بنهاد. (نوروزنامه). آن کس که بجای او بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروی راست گشتی بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن بنای نیم کردۀ آن پادشاه تمام کردی. (نوروزنامه). و جهان بر وی راست گشت و دیوان را مطیع خویش ساخت و بفرمود تا گرمابه بساختند. (نوروزنامه)، درست شدن. انتظام یافتن. سر و صورت گرفتن. اصلاح شدن. بصلاح درآمدن. مرتب شدن. جابجا شدن. روبراه شدن. انجام یافتن:
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت.
فردوسی.
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کار من گشت راست.
فردوسی.
[داوری] همه جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ سیستان). چون این دو مرد کشته شدند کار فارس راست گشت. (تاریخ سیستان).
هر دو صف از صف شکنان گشت راست
تیغزنان دست چپ و دست راست.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راست گفتن
تصویر راست گفتن
مقابل دروغ گفتن، سخن درست گفتن، حقیقت گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست داشتن
تصویر راست داشتن
راست دانستن، راست پنداشتن، باور کردن سخن کسی، راست کردن
نظم و ترتیب دادن، سر و سامان دادن
برابر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست شدن
تصویر راست شدن
راست گردیدن، راست گشتن
برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن
حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن
مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
خوار و ذلیل شدن، با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن، پست شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ شُ دَ)
خشنود گردیدن. خرسند شدن، قانع شدن:
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
و ز دعای ما بسودا میروی.
سعدی.
#
سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم
راضی از دادۀ حق گشتم و راحت کردم.
تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی).
آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
(بوستان).
که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان).
شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر
بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد.
شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ /نَ دَ)
از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از انحنا بیرون رفتن:
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم.
عنصری.
راست شو چون تیرو واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان.
مولوی.
سرش باز پیچید و رگ راست شد
و گر وی نبودی زمان خواست شد
ملک را کمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
(بوستان).
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
موی بتلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت گوژ.
(گلستان).
استقامت، راست شدن. استوا، راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی). اسلحباب، راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار، معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال، راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال، راست شدن در سواری. (منتهی الارب). انصیات، راست قامت شدن. (آنندراج) (منتهی الارب).
- راست شدن تیر بنشانه، بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن:
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان بچپ کشیدم.
خاقانی.
- راست شدن موی بر اندام، کنایه از سخت هراسناک شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن.
، کنایه از سخت خشمناک شدن. انتفاش، موی بر اندام راست شدن. (زوزنی)، بپای خاستن. ایستادن. برخاستن. نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب)، معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن. استوار شدن: به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست. (تاریخ بیهقی ص 476). مبره، راست شدن. (ترجمان القرآن).
- راست شدن خواب، به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن: گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- راست شدن ظن، مطابق درآمدن آن:
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست.
(بوستان).
رجوع به راست شدن گمان شود.
- راست شدن گمان، تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن:
از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست.
ملاجامی (از ارمغان آصفی).
، صادق شدن. حقیقت داشتن. درستکار شدن:
راست شو تا براستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
، مصداق پیدا کردن. درست درآمدن: کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعر
و ما السیف الا لمن سله
ولم یزل الملک فیمن غلب.
راست شود. (سندبادنامه ص 5)، روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب شدن. اصلاح شدن. سر وصورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن:
بنامه راست شود نامه کرد باید و بس
به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان.
فرخی.
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم.
فرخی.
نامۀ عمرو [لیث] رسید از سمرقند که شغل من [یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678).
چون راست شود کار و بارت
بندیش بر فرود کارت.
؟ (از لغت اسدی).
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
از این زابلی کار تو راست شد.
اسدی (گرشاسبنامۀ ص 87).
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و برآراست.
نظامی.
آن بخت که کار از او شود راست
آن روز بدست راست برخاست.
نظامی.
مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار).
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست.
ملک الشعراء بهار.
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
انتظام، اتلباب، اتلیباب، راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار، راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب، کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد، راست شدن و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب، کامل و راست شدن. ائتداف، تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب). تمهد، راست شدن حال و کار. (از المنجد)، صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن: اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان)، یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن. برابر شدن. متفق شدن:
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
بدشواری توانی عذر آن خواست.
نظامی.
چون شه این گفت و رایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست.
نظامی.
- راست شدن با، متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با: و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا).
، سازگاری یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن. برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن: تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوی، راست و برابر و یکسان شدن. تسوی، راست شدن. (زوزنی). سداده، راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود، راست شدن. (دهار)، قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن: پس به مدائن آمد و همه پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه طبری بلعمی). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
چو گردد مرا راست ماچین و چین
نخواهیم یاری ز مکران زمین.
فردوسی.
چو گیتی مر او را [اردشیررا] همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد.
فردوسی.
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش.
فردوسی.
مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان).
گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین.
ناصرخسرو.
وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16)، متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن: تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83).
- راست شدن نیزه، دراز شدن. متوجه شدن: شرعت الرماح شرعاً، راست شد نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب).
- راست شدن معرکه، برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه
لغت نامه دهخدا
(طِنِ کَ دَ)
ناتوان شدن:
چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست
بخون اسب و صندوق و گردون بشست.
فردوسی.
، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پست گردیدن، تنزل کردن:
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ پَ گُ تَ)
راغب شدن. متمایل گشتن. علاقمند شدن. و رجوع به راغب شدن و راغب گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ دَ)
مستقیم رفتن. انحراف نگزیدن. راه راست در پیش گرفتن. مقابل کج رفتن:
هر کو برود راست نشسته است بشادی
وآنکو نرود راست همه مرده همی ریش.
رودکی.
ترا گردن در بسته به بیوغ
و گرنه نروی راست باسپار.
لبیبی.
خوش میرود این پسر که برخاست
سروی است چنانکه میرود راست.
سعدی.
ما راست رویم لیک تو کج بینی
رو چارۀ دیده کن رها کن ما را.
؟
تا شدم خویگر به رفتن راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست.
ملک الشعراء بهار
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کسی که ظن ّ به راستی و درستی کند. کسی که گمانش از روی راستی و حسن نیت باشد. مقابل کژاندیش و بدگمان. محدث،راست گمان. (منتهی الارب) ، آنکه وقوع کاری را پیشگویی کند. قد کان فی الامم محدثون فان یکن فی امتی فعمر بن الخطاب. (حدیث، از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درست گردیدن. درست شدن. ساخته شدن، ترمیم شدن. بصورت نخست درآمدن:
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته به دست تو گردد درست.
فردوسی.
، یقین شدن. محقق شدن. محقق آمدن. ثابت گشتن. بصحت پیوستن. مدلل گردیدن. راست آمدن. بحقیقت پیوستن:
از اوسیر گشتی چو گشتت درست
که او تاج و تخت و کلاه تو جست.
فردوسی.
چون خبر کشتن علی درست گشت او را (ضارب معاویه مبارک را) رها کردند. (مجمل التواریخ والقصص). پسرش به زندقه منسوب گردانید و درست گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
درست گشت که خورشید در خزانۀ تو
قراضه ایست دغل، بر مثال پرپره ای.
خواجه شمس الدین محمد ورکانی.
تا همت تو گشت بر اهل سخن درست
آهو ز تو رمید چو آهو ز قسوره.
سوزنی.
ز بس شجاعت او بر زبان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار به هنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت ازیک طین.
سوزنی.
، بهبود یافتن. سالم گشتن:
تو از جادوی زال گشتی درست
وگرنه کنارت همه دخمه جست.
فردوسی.
ز شهر آنکه بیمار بودی و سست
چو خوردی از آن میوه گشتی درست.
اسدی.
شانه های آهنین بیاوردند و هرچه بر اندام گوشت بود پوست همه رافرود آوردند، چنانکه استخوانها پیدا گشت و بیفکندندروز دیگر درست گشت بفرمان خدای تعالی. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ اَ تَ)
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن:
سرانجام از جنگ ما رسته گشت
هر آنکس که برگشت دل خسته گشت.
فردوسی.
علمست و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ کَ / کِ دَ)
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود:
چو با رندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی.
وزان پس بگفتا که گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش.
فردوسی.
چو خوردند و گشتند از باده مست
گشادند از باده بر ماه دست.
فردوسی.
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسبند و گردند مست.
فردوسی.
به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71).
مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا.
ناصرخسرو.
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند.
خاقانی.
، مغرور شدن:
چو برگشت از او برمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو
پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود.
ناصرخسرو.
باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
(امثال و حکم دهخدا).
- مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن:
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون.
فردوسی.
- مست گشته، مست شده. مست. سکران:
پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از راست گفتن
تصویر راست گفتن
حقیقت گفتن صدق، درست گقتن صحیح گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
پایین آمدن تنزل یافتن، خراب شدن، یکسان شدن با زمین هموار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایت گشتن
تصویر فایت گشتن
فایت شدن بنگرید به فایت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسد گشتن
تصویر فاسد گشتن
فاسد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست داشتن
تصویر راست داشتن
نظام دادن، استقامت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مستقیم نشستن بر زمین یا بر صندلی و مانند آن، سازگار شدن موافق شدن امور
فرهنگ لغت هوشیار